روزی یک کارمند پست وقتی به نامه های آدرس نامعلوم رسیدگی می کرد متوجه نامه جالبی شد. روی پاکت این نامه با خطی لرزان نوشته شده بود: «نامه ای برای خدا!» با خود فکر کرد: «بهتر است نامه را باز کنم و بخوانم.»
عَلِیُّ بْنُ إِبْرَاهِیمَ، عَنْ هَارُونَ بْنِ مُسْلِمٍ، عَنْ مَسْعَدَةَ
بْنِ صَدَقَةَ:عَنْ أَبِی عَبْدِ اللّهِ علیه السلام، قَالَ: «کَانَ
عَلِیٌّ علیه السلام یَقُومُ فِی الْمَطَرِ أَوَّلَ مَا یَمْطُرُ حَتّى
یَبْتَلَّ رَأْسُهُ وَلِحْیَتُهُ وَثِیَابُهُ، فَقِیلَ لَهُ: یَا أَمِیرَ
الْمُؤْمِنِینَ، الْکِنَّ الْکِنَّ ، فَقَالَ: إِنَّ هذَا مَاءٌ قَرِیبُ
الْعَهْدِ بِالْعَرْشِ ترجمه:
کسی عرض کرد: ای امیرالمومنین به سرپناهی بروید.
پاسخ فرمودند: این آبی است که از نزدیکیهای عرش آمده است...
شهیده طیبه واعظی دهنوی/ کفش های جامانده در ساحل/ص۷۸
زنی با لباسهای کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواروبار فروشی محله شدکه نسبتاشلوغ بود و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
جمعیت زیادی اعم از زن و مرد به صورت یکپارچه علیه شاه شعار می دادیم و به پیش می رفتیم. ناگهان مأموران شاهنشاهی شروع به تیراندازی به سمت مردم بی پناه نمودند. جمعی با بدن های خونین بر زمین افتاده و برخی دیگر عقب نشینی کردند.
ماموران لاینقطع تیراندازی کرده به پیش می آمدند. متفرق شده در
کوچه و محله های اطراف دنبال پناهگاهی بودیم تا در فرصتی دوباره به صورت
جمعی تظاهرات را شروع نماییم.
جمعیت فوج فوج خودش را به فرودگاه میرساند. ایران دریایی شده بود خروشان که میخواست در اقیانوس قلب تو حل شود. چشمها آسمان را نگاه میکرد همچون منجمّی که میخواهد مهمترین ستاره را پس از سالها دوباره رصد کند.
ایران قلبی شده بود که هر لحظه در انتظار این واقعه سرنوشتساز میتپید. خیابانها با دسته گلهای مردم تزئین شده بود…
زمین
از شور این دیدار در پوست خود نمیگنجید. آسمان آنقدر پاک نفس میکشید که
گویی آزادترین لحظه را به خود میبیند. زمان، دوران ستم را به عقب و
عقبتر میراند تا به آخرین دقایق خود برساند. عقربهها هم انگار طاقت حتی
یک دقیقه را نداشتند. همه چیز و همه کس میخواست زودتر خود را به لحظه
موعود برساند. به آن لحظات باشکوه، به آن لحظات به یاد ماندنی، لحظه دیدار
یک پیر با مریدانش، لحظه پیوستن دریا به اقیانوس، لحظه رهایی پرندگان، لحظه شکستن زنجیرها، لحظه به پایان رسیدن سالهای دوری و غربت.
آری، تو آمدی با آن نگاه نافذت، با همان ابهت همیشگیات و با آن کلام شیوایت.
ای روح بلند، خدا را در تمام زندگیات دیدیم و پاکی را در تمام وجودت یافتیم.
ای سراسر پاکی؛ ای سراسر ایمان! نمیدانم آن لحظهای که آرام در آسمان خدا
پرواز میکردی، چه نیرویی ترس را در نظرت هیچ شمرد؟ و چه قدرتی تو را
همچون پرندهای سبکبال به آشیانه رساند؟ آن روز فوج فوج مردم مرواریدهای
اشکشان را تقدیم تو میکردند و تنها حضور تو، پاسخ این همه اشتیاق بود.
آرام
و مهربان از پلّههای هواپیما پایین آمدی؛ قدم در بوستانی میگذاشتی که
باغبان گلهایش خودت بودی. آری! اینها همان «یاران در گهوارهاند» که
امروز با پای برهنه سر از پا نمیشناسند. اینها همان جوانانی هستند که
«امید و آینده این کشورند».
ای میله های سرد تحکّم خدا حافظ …