خاطره ای زیبا از دوران انقلاب
جمعیت زیادی اعم از زن و مرد به صورت یکپارچه علیه شاه شعار می دادیم و به پیش می رفتیم. ناگهان مأموران شاهنشاهی شروع به تیراندازی به سمت مردم بی پناه نمودند. جمعی با بدن های خونین بر زمین افتاده و برخی دیگر عقب نشینی کردند.
ماموران لاینقطع تیراندازی کرده به پیش می آمدند. متفرق شده در
کوچه و محله های اطراف دنبال پناهگاهی بودیم تا در فرصتی دوباره به صورت
جمعی تظاهرات را شروع نماییم.
در این هنگام پیرزنی را با یک کاسه در
دستش کنار خیابان دیدم. کاسه پر بود از سکه های یک قِرانی! تصور کردم در
حال گدایی است آن هم در این هاگیرواگیر! باعجله نزدیکش رفته و با عتاب گفتم
مادر جان! الان چه وقت گدایی است؟! مگر نمیبینی به پیر و جوان رحم نمی
کنند!
پیر زن گفت: مادر جان! گدا نیستم.این سکه ها را آماده کرده ام تا
به شماهایی که از مهلکه جان سالم به دربرده اید بدهم تا در اولین فرصت با
خانواده هایتان تماس بگیرید و خبر سلامتیتان را داده، آن ها را از نگرانی
دربیاورید. این حداقل کاری است که من پیرزن برای انقلابم می توانم انجام
دهم.
ولی اونوقت از جون و دل مایه گذاشتن.