کار=جهاد

کار=جهاد
آخرین نظرات
نویسندگان

داستان دعای زن نیازمند

سه شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۳، ۰۹:۳۹ ب.ظ

زنی با لباسهای کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواروبار فروشی محله شدکه نسبتاشلوغ بود و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند. 

 صاحب مغازه، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را ازمغازه بیرون کند
زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت آقا شما را به خدا ، به محض این که بتوانم پول تان را می آورم
صاحب مغازه گفت نسیه نمی دهد.
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت:
"ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من"
خواربار فروش با تمسخرگفت: لازم نیست، به حساب خودم. لیست خریدت کو؟
زن گفت: اینجاست
مغازه دار گفت: " لیست را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستی ببر."
زن با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در ‏آورد، و چیزی رویش نوشت و ‏‏آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت!!!
خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند
در این وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است
کاغذ، لیست خرید نبود، بلکه دعای زن بود که نوشته بود:

                 " ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را بر آورده کن "
مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد، لوئیز خداحافظی کرد و رفت
.

دهنده بی منت، الله

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۱/۱۴
بهنام احمدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی