داستان دعای زن نیازمند
زنی با لباسهای کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواروبار فروشی محله شدکه نسبتاشلوغ بود و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
صاحب مغازه، با بی اعتنایی، محلش
نگذاشت و با حالت بدی خواست او را ازمغازه بیرون کند
زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد
گفت آقا شما را به خدا ، به محض این که بتوانم پول تان را می آورم
صاحب مغازه گفت نسیه نمی دهد.
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده
بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت:
"ببین خانم چه می خواهد، خرید
این خانم با من"
خواربار فروش با تمسخرگفت: لازم
نیست، به حساب خودم. لیست خریدت کو؟
زن گفت: اینجاست
مغازه دار گفت: " لیست را بگذار روی ترازو. به
اندازه وزنش، هر چه خواستی ببر."
زن با خجالت یک لحظه مکث کرد، از
کیفش تکه کاغذی در آورد، و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با
تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت!!!
خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از
سر رضایت خندید
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن
جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر
شدند
در این وقت خواروبار فروش با تعجب و
دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است
کاغذ، لیست خرید نبود، بلکه دعای زن
بود که نوشته بود:
"
ای خدای عزیزم، تو
از نیاز من با خبری، خودت آن را بر آورده کن "
مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز
داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد، لوئیز خداحافظی کرد و رفت.
دهنده بی منت، الله